بیمه البرز نمایندگی ملاشاهی کد6595

زاهدان خیابان طالقانی جنب مخابرات روبرو امور مشترکین تلفن همراه

بیمه البرز نمایندگی ملاشاهی کد6595

زاهدان خیابان طالقانی جنب مخابرات روبرو امور مشترکین تلفن همراه

عادل الجبیر

وقاحت آل سعود به اوج خود رسید؛                                 توجه شما را به اظهار نظر مرد دیوانه و جنون عربستان  جلب میکنم
وزیر خارجه عربستان در یاوه گویی جدید خود، سردار سپاه قدس ایران را هدف حملات لفظی خود قرار داد.
یاوه سرایی عادل الجبیر: قاسم سلیمانی تروریست است و حضور او در عراق، بار منفی دارد
به گزارش  گروه بین‌الملل باشگاه خبرنگاران جوان؛ "عادل الجبیر" –وزیرخارجه عربستان سعودی- در گفتگوی اختصاصی با "روسیا الیوم" در اظهاراتی بی اساس و فراتر از حد و اندازه خود مدعی شد: "قاسم سلیمانی، سپاه انقلاب و سپاه قدس، در لیست تروریستی قرار دارند. ریاض، به حضور قاسم سلیمانی در بغداد، با دیدی بسیار منفی می نگرد."

جبیر در ادامه یاوه گویی های خود گفت: "سپاه ایران با مردم سوریه و در عراق می جنگند و در سراسر جهان، عملیات خرابکارانه انجام می دهد. اقدامات سلیمانی و سپاه در عراق، در نزد عربستان غیر قابل قبول است!"

این وزیر سعودی با تکرار ادعاهای ساختگی و دروغین، گفت: "آنجه عربستان را ناراحت می کند، این است که ایران به اصل حسن همجواری احترام قائل نیست! ایران حق ندارد در امور کشورهای عربی دخالت کند. دخالت های این کشور، فتنه های طائفه ای را تشدید می کند و به امنیت و ثبات منطقه هیچ کمکی نمی کند."

جبیر افزود: "موضع ما در قبال سرنوشت بشار اسد تغییر نکرده است و به طور قطع، او باید از قدرت برکنار شود. "بشار اسد" باید همزمان با آغاز مرحله گذار سیاسی از قدرت برکنار شود."

وی در اظهاراتی در زمینه اقتصادی نیز مدعی شد: "عربستان موضوع نفت را سیاسی نمی کند و از آن به عنوان عاملی اقتصادی استفاده می کند؛ این بازار است که بهای نفت را مشخص می کند. ما سهم خود از تولید را حفظ خواهیم کرد."

این اظهارات گستاخانه در حالی مطرح می شود که رژیم  وهابی آل سعود خود حامی همه جانبه و تامین کننده مالی تروریست ها یی است که در عراق و سوریه مردم بی گناه را هدف حملات خونین خود قرار داده اند.

حدیث

❖ حــدیــثــ مهدوی ❖

پیامبر صلى‏ الله ‏علیه ‏و‏آله:

إذا کانَ عِندَ خُروجِ القائِمِ یُنادی مُنادٍ مِنَ السَّماءِ: أیُّهَا النّاسُ! قَطَعَ عَنکُم مُدَّةُ الجَبّارینَ ووَلِیَ الأَمرَ خَیرُ اُمَّةِ مُحَمَّدٍ فَالحَقوا بِمَکَّةَ؛

آن گاه که وقت خروج قائم مى‏‌شود، منادى‏‌اى از آسمان ندا مى‌‏دهد: «اى مردم ! مدّت حکومت جبّاران بر شما، به پایان رسید و بهترین فرد امّت محمّد، حکومت را به دست گرفته است، پس به مکّه بروید».

✎ منبع : بحار الأنوار : ج ۵۲ ص ۳۰۴ ح ۷۳، دانشنامه امام مهدی عج ، ج 9 ص 169

@akharmiyayad

داستان

داستانی بسیار زیبا از شخصی که لیاقت پیدا کرد سربار امام زمان عج شود .....

زاهد متقی و ناسک منزوی آقای مشهدی محمد علی نساج دزفولی نقل می کند:
روزی در میان بازار بودم. به تاجری برخورد کردم به نام حاج محمد حسین. از من پرسید اهل کجائی؟ گفتم دزفول. با شنیدن نام دزفول با من مصافحه و معانقه و اظهار محبت نموده و برای شام مرا به خانه اش دعوت نمود.
از رفتار او متعجب شدم و با خود گفتم چگونه به خانه ی شخصی که نمی شناسم بروم؟ با مشاهده تردیدی که در چهره ام نمایان بود گفت اگر خوف دارید با خود همراه هم بیاورید مانعی ندارد.
کمی آرام شدم و دعوت او را قبول کردم و نشانی خانه اش را گرفتم و مطابق قرار میهمان او شدم. تشریفات و تدارک زیادی دیده بود.
سپس پرده از این رفتار عجیب برداشته و گفت: علت اظهار محبت من نسبت به شما با این کیفیت آن است که من از دزفول شما فیضی عظیم برده ام. و وقتی که فهمیدم شما اهل آنجا هستید خواستم قدری جبران گذشته را نموده باشم. از همان فیض است که من ثروتی زیاد دارم.
هیچ فرزندی نداشتم و به همین دلیل ناراحت بودم تا آن که به کربلا و نجف مشرف شدم. در آنجا از اهل علم سئوال کردم که برای برآمدن حاجت مهم چه توسلی در اینجا مۆثر است؟ گفتند به تجربه ثابت شده است که فلان عمل در مسجد سهله در شب چهارشنبه موجب توجه امام عصر صلوات الله علیه می شود.
از این رو تا مدتی شب های چهارشنبه آنجا می رفتم و عمل آنجا را بنحوی که تعلیم کردند بجا می آوردم. تا آن که شبی در خواب کسی به من فرمود: جواب مقصد تو پیش مشهدی محمد علی نساج در شهر دزفول است.
من تا آن روز اسم دزفول را هم نشنیده بودم. لذا درباره آن نام و راه رسیدن به آن سۆالاتی نموده و به آن جا سفر کردم.
وقتی به دزفول رسیدم حوالی صبح به نوکر خود گفتم من می خواهم کسی را در این شهر پیدا کنم. تو در منزل بمان. اگر بازگشت من به تأخیر افتاد هم به دنبال من از منزل خارج نشو تا خودم بازگردم
تا عصر در هر کوچه و محله ای که می توانستم در پی مشهدی محمد علی نساج جستجو کردم ولی کسی او را نمی شناخت. تا آن که بالأخره به کوچه ای رسیدم پس از تحقیق دکانی را به من نشان دادند که سر همان کوچه قرار داشت.
وقتی رسیدم دیدم دکان بسیار کوچکی دارد و خودش هم در آن جا نشسته است. به محض این که مرا دید سخن آغاز نموده و گفت حاج محمد حسین سلام علیک. خداوند چند فرزند پسر به تو مرحمت می کند ( تعداد آن ها را هم گفت و به همان تعداد هم فرزند به من مرحمت شد).
بسیار متعجب شدم که بدون آشنایی قبلی مرا شناخت و حاجتم را گفت. لذا جلوی درب دکان او نشستم. وقتی که فهمید من غذا نخورده ام یک سینی چوبی آورد که درون آن مقداری ماست در یک کاسه چوبی و دو عدد نان جو قرار داشت.
وقتی که آن را خوردم و نماز خواندم اظهار کردم که من امشب مهمان هستم. گفت حاجی منزل من همین جا است ولی چیزی ندارم که در اختیارت قرار دهم تا روی خودت بیندازی. گفتم من به همین عبای خود اکتفا می کنم.
چون شب شد اول مغرب اذان گفت و نماز مغرب و عشا را خواند و بعد همان سینی و کاسه را آورد با ماست و چهار عدد نان جو و بعد از صرف غذا خوابیدیم.

اول اذان فجر بیدار شد و اذان گفت و نماز خواند و پس از آن به کار خویش مشغول شد. از او پرسیدم چگونه مرا با نام و حاجت و مقصودم شناختی؟
گفت حاجی به هدف و حاجتت که رسیدی. دیگر چه کار داری؟ در درخواست خود اصرار کردم. به ناچار گفت این خانه عالی را که می بینی منزل یکی از اعیان لرها است. هر سال به همراه چند سرباز به مدت پنج شش ماه به اینجا می آمدند.
در میان آنها سرباز لاغر اندامی بود. روزی نزد من آمد و گفت تو روزی خود را چگونه تأمین می کنی؟ گفتم اول سال مقداری جو می خرم و هر روز به اندازه چهار عدد نان جو که مصرف روزانه ام است آرد می کنم و به همان مقدار هر روز می دهم طبخ می کنند.
گفت ممکن است من هم پول بدهم به همان اندازه برای من هم نان تهیه کنی؟ قبول کردم.
هر روز می آمد و چهار عدد نان جو می گرفت و می رفت. تا آن که یک روز ظهر دیدم نیامد! تأخیرش که طولانی شد رفتم از رفقای او سراغش را گرفتم. گفتند امروز کسالت پیدا کرده و در مسجد خوابیده است.
به مسجد رفتم و پس از مشاهده او احوالش را پرسیدم. گفت من امروز تا فلان ساعت از دنیا می روم. کفنم در فلان جا است. تو در دکان آماده باش. شب هر کس آمد و تو را طلبید او را اطاعت کن و هر چقدر جو از من نزد توست برای خودت بردار
به دکان برگشتم و چند ساعتی که از شب گذشت کسی آمد و مرا صدا زد. برخواستم و به همراه او تا در مسجد آمدم. او از دنیا رفته بود. به دستور همراهم او را با کفن برداشتیم و آوردیم کنار چشمه آبی که در بیرون شهر قرار داشت. از غسل و کفن و دفن او که فارغ شدیم ایشان رفتند من هم بدون آن که سۆالی از ایشان بپرسم به دکان برگشتم.
تقریبا یک ماه از این واقعه گذشت. روزی شخصی به نزدم آمد و فرمود تو را طلبیده اند. برخواستم و با او آ
مدم به صحرای وسیعی در بیرون شهر. جمعی بسیاری از آقایان را دیدم که دور یکدیگر نشسته بودند.
آن صحرا به اندازه ای روشن و با صفا بود که به وصف نمی آید. آقائی که در بین آنها از همه محترم تر بودند به من فرمودند به خاطر خدمتی که در حق آن سرباز کردی می خواهم تو را به جای او منصوب کنم. من چون تا آن لحظه متوجه مطلب نبودم عرض کردم: من چگونه از عهده سربازی بر بیایم و این سربازی چه ثمره ای دارد؟ خیلی هم که رشد و ترقی داشته باشد حد اکثر به منصب سلطانی منتهی می شود و من به این امور تمایلی ندارم.
در این هنگام شخصی که به همراهش به آنجا رفته بودم فرمود این بزرگوار حضرت صاحب الامر صلوات الله علیه هستند. عرض کردم سمعا و طاعة مولای من.
فرمودند تو را بجای او گماشتم. پیوسته آماده باش هر زمان فرمانی به تو دادیم انجام دهی. وداع نموده و از آن مکان برگشتم. یکی از آن فرمان ها این پیغامی بود که در امر فرزند به تو دادم.....

منبع عبقری الحسان...