بیمه البرز نمایندگی ملاشاهی کد6595

زاهدان خیابان طالقانی جنب مخابرات روبرو امور مشترکین تلفن همراه

بیمه البرز نمایندگی ملاشاهی کد6595

زاهدان خیابان طالقانی جنب مخابرات روبرو امور مشترکین تلفن همراه

حدیث

عن ابى ذرالغفارى رضى اللّه عنه قال، قال النبى صلى اللّه علیه و آله‏

قال اللّه تبارک و تعالى

یابن ادم ما دعوتنى و رجوتنى اغفرلک على ما کان فیک و ان اتیتنى بقرار الارض خطیئة اتیتک بقرارها مغفرة ما لم تشرک بى و ان اخطات حتى بلغ خطایاک عنان السماء ثم استغفرتنى غفرت لک.

اى فرزند آدم هر زمان که مرا بخوانى و به من امید داشته باشى تمام آنچه که بر گردن توست مى‏بخشم و اگر به وسعت زمین همراه با نگاه به پیش من آئى، من به وسعت زمین همراه با مغفرت به نزد تو مى‏آیم، مادامى که شرک نورزى. و اگر مرتکب گناه شوى بنحوى که گناهت به مرز آسمان برسد سپس استغفار کنى، ترا خواهم بخشید

بشرح متن

انسان‌های بسیاری در این دنیا وجود دارند که از استعدادها، شایستگی‌ها و توانایی‌ها و مهارتهای چشم‌گیری برخوردارند، ولی چون خودباوری و آگاهی کافی ندارند، نمی‌توانند کامیاب شوند و به خواسته‌ها و اهداف خود برسند
آنتونی رابینز

پیام قرانی

سوره اعراف آیه 201:
چون اهل تقوی را از شیطان وسوسه و خیالی به دل فرا رسد همان دم خدا را به یاد آرند و همان لحظه بصیرت و بینایی پیدا کنند.
پیامک های قرآنی

داستان

حضرت ابراهیم (علیه السلام) مهمان نواز و مهمان دوست بود، روزى یک نفر مجوسى در مسیر راه خود، به خانه ابراهیم آمد تا مهمان او شود. ابراهیم به او فرمود: اگر تو قبول اسلام کنى ((یعنى دین حنیف مرا بپذیرى)) تو را مى پذیرم وگرنه تو را مهمان نخواهم کرد، مجوسى از آنجا رفت. خداوند به ابراهیم (علیه السلام) وحى کرد: اى ابراهیم تو به مجوسى گفتى اگر قبول اسلام نکنى حق ندارى مهمان من شوى، و از غذاى من بخورى، در حالى که هفتاد سال است او کافر مى باشد و ما به او روزى و غذا مى دهیم، اگر تو یک شب به او غذا مى دادى چه مى شد؟ ابراهیم (علیه السلام) از کرده خود پشیمان شد و به دنبال مجوسى حرکت کرد و پس از جستجو، او را یافت و با کمال احترام او را مهمان خود نمود. مجوسى راز جریان را از ابراهیم پرسید، ابراهیم (علیه السلام) موضوع وحى خدا را براى او بازگو کرد. مجوسى گفت: آیا براستى خداوند به من این گونه لطف مى نماید؟ حال که چنین است اسلام را به من عرضه کن تا آن را بپذیرم، او به این ترتیب قبول اسلام ک

ملانصرالدین

قیمت حاکم

روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟
ملا گفت : بیست تومان.
حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.
ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری!