توانگر زاده ای بر سر قبر پدرش نشسته بود و با فرزند درویش مناظره می کردند.
او می گفت ما پدرمان را در صندوق مخصوصی گذاشتیم و لباس خوب پوشاندیم و زیرش فرش انداختیم و از سنگ های گران قیمت استفاده کردیم، ولی پدر تو هیچ چیز ندارد، فقط بر رویش خاک ریخته اند.
درویش زاده گفت تا پدر تو از زیر آن سنگ های گران قیمت بجنبد، پدر من به بهشت رفته است!